مرجع موبايل | ||
|
یک روز گرم ،شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند به دنبال آن برگ های ضعیف و کم طاقت جدا شدند و آرام روی زمین افتادند.شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد تا اینکه تمام برگ ها جدا شدند .شاخه از بسیار لذت می برد.
برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبیده بود و همچنان از افتادن مقاومت میکرد . در این حین باغبانی تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد . وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرفنظر کرد. بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین با خودش را تکاند تا اینکه تا اینکه به ناچار برگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت . باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد بی درنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند . شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد بر روی زمین افتاد ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت:اگرچه به خیالت زندگی ام در دست تو بود ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کنی نشانه ی حیات من بودم نظرات شما عزیزان: |
|
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |